6 اردیبهشت 93

از وقتی با وبلاگ دوستی آشنا شدم که تقریبا توی یه سن هستیم و حال و هوا و روحیه اش رو دیدم (خوندم) تصمیم گرفتم تغییری در رویه زندگیم بدم...

مدت هاست دچار افسردگی و خمودگی(خمودی) شدم، نه حوصله رفتن به جایی دارم نه ارتباط با دوستان نه سفر نه طبیعت و نه مهمانی ها و دور همی های دوستانه یا فامیلی... دایم توی خونه پای کامپیوترم نشستم و هی وزن اضافه میکنم (طی 2 ماه 5 کیلو چاق شدم) ..

ممنونم از رهام که منو با وبلاگ خونی و نوشتن آشتی داد حالا با داشتن دوستان جدید و خوندن مطالبشون حال و هوای تازه ای توی من ایجاد شده...

و اون وبلاگ خاص هم بیشتر از بقیه این تغییر رو در من به وجود آورد شاید به خاطر شزایط سنیمون باشه و شایدم به خاطر روان بودن نوشته هاش و شاید هم خیلی چیز های دیگه...


به هر حال در اولین قدم برای بیرون کشیدن از این پیله تنهایی دیروز با دوستان در محلی دور هم جمع شدیم  راستشو بخواید یه جورایی جمع باب طبعم نبود اما رفتم و سعی کردن بی خیال تفاوت هامون بشم و خبر خوب این بود که نه تنها در این مورد موفق شدم(بی خیالی) بلکه کلی هم بهم خوش گذشت جای همتــــــــون خالی.. اگه نمیخواستم اینجا ناشناس باشم حتما هفته بعد همتون رو دعوت میکردم تا دور هم شاد باشیم...


بیشترین قسمتی هم که باعث شادمانی بیشترم شد عصر و شب بود بعد از اینکه همه دوستان رفتند یکی از اونا بهم پیشنهاد داد اگه کاری ندارم بریم قدمی با هم بزنیم و این قدم زدن منجر به 4 دور رفت و برگشت از طبقات مختلف پارک نهج البلاغه شد بدون اینکه خسته بشیم .. اینم نشونه این بود که هم صحبتی هم رو دوست داشتیم وگرنه نیم  دور هم زیادی می بود

تازه جاتون خالی کودک درونمون هم کمی فعال شد و تاب بازی هم کردیم و کلی خندیدیم..


لب کلام: خوب بود همه چی دیروز خوب بود

1 اردیبهشت 93

الان داشتم یه مطلب که دوستی گذاشته بود میخوندم در ارتباط با اینکه زمانه عوض شده زن ها برای به دست آوردن مردها می جنگند و مردها نگاه می کنند .. راستش فکر میکنم روال طبیعی اینجوری بوده که زن ها ناز کنند و مردها نیاز.. اما آنچه الان میبینیم به شدت تغییر کرده ما زن ها به دنبال مردی میدویم و برای بودن با او به هر کاری دست میزنیم و مردها هستند که برای ما ناز می کنند و ادا در میاورند..


واژه معشوق و معشوقه جاشون با هم عوض شده معشوق و خواهان که همیشه مرد بوده حال زن شده و معشوقه که زن بوده جاشونو به مرد داده...


فک کنم برا همینه که هم ما تنهاییم هم مردها.. چون هیچ چیز و هیچ کس سر جای خودش نیست..



کاووس

میدونید به این نتیجه رسیدم که من یه توانایی خاص دارم یه قدرت ناخواسته درونی یه کابوس سهمگین نهفته ... حتما میپرسید این توانایی کابوس وار چیه که من تازه بهش پی بردم...


یه قدرت توی منه که هر کسی رو دوست دارم ازم فراری میده و هر کسی رو بی تفاوتم بهم جذب میکنه (حالا خدا خیرش بده اونایی رو که بدم میاد طرفم نمیکشونه)...


این انرژی داره روح و روانم رو تحلیل میده داره درماندم میکنه حتی امروز دیدم یکی از دوستانی که نوشته هاش کششی برام ایجاد کرده بود نظری که براش داده بودم رو پاک کرده بود احساس کرده بودم ازم به دلیلی فاصله میگیره الان به این نتیجه رسیدم که کار کار همین ملعون خبیثه...


میدونید فکر میکنم عاشقم شده مثه عاشقای حسوده از هر کی خوشم میاد یه انرژی براش میفرسته یا منو وادار میکنه یه رفتاری کنم یا حرفی بزنم که طرف بره و پشت سرشو نیگاه نکنه...


میخوام اسم این عاشق حسود نابکار رو بذارم کاووس بر وزن کابوس... واز این به بعد بلاهایی که سرم میاره رو براتون تعریف کنم البته اگه زیادی روی مخم نره..


خب فعلا خواستم شما هم با این کاووس خان آشنا بشید امیدوارم بتونم شرش رو از سرم کم کنم وگرنه باید تا ابد تک و تنها بمونم که البته شایدم به قول دوست عزیزم مسعود تنهایی نه تنها میتونه خیلی بد نباشه تازه خوب هم باشه...



24 فروردین 93

حالم خوش نیست آقا هیچکی نمیخواد بیاد این پست رو بخونه اونقده غم دارم که فکر کردم اگه چیزی ننویسم غمباد میگیرم...

خوب بودم هاااا اما یهو حالم دیگرگون شد پر از بغض و خشم و غصه و حقارت و دلتنگی وووووو هر چی حال بد و خرابه شدم..

می گم چی میشد از تنهایی اینقدر به تنگ نمیومدم که نخوام یه رابطه عاطفی رو شروع کنم که آخر همشون تکرار یه کلمه بشه "سرخوردگی"

اما نمیدونم چرا باز از رو نمیرم باز هی تکرار میکنم و هی تکرار می کنم این دور تسلسل رو...


چرا درسم رو نمیگیرم؟؟ چه شاگرد تنبلیم به خدااااا؟؟؟ خسته شدم از خودم...


شب ساکتی است
یا انگار هیچ کس در این دنیا نیست
یا شاید هم
من در دنیای کسی نیستم


پ.ن

- این تیکه آخر رو نمیدونم کی گفته به حال امشب من میخوره


- یه عالمه حرف دارم اما نمیتونم هیچ بنویسم انگار دلم لال شده...




بــــــــــــــاز باران


بــــــــــــاز بــــــــــــــاران
    باز باران، با ترانه، با صدایی عاشقانه

   می چکد بر بام خانه
   خانه من ، خانه او   خانه عشق من و او
  خانه ای با یاد او گرم   خانه ای بی بود او سرد

   خانه ای بی عشق   خانه ای بی یار
   کنون می چکد قطره های باران   بر بام خانه

   رفت از یاد،
 یاد عشقی از دل او

   آنچه مانده است
 درد سنگین، درد غمبار جدایی

       آنچه مانده است
   نم نم اشکی به روی صورت من

   آنچه مانده است
   رد پای زخم یک عشق قدیمی

   آنچه مانده است
   یک قلب شکسته، یک قلب زخمی

   وانچه مانده است
   یک سکوت سخت جانفرسا
   یک غم پنهانی
     یک داغ ناکامی


     باز باران، بی ترانه،

 بی صدایی عاشقانه

 می چکد بر بام خانه

   .....

87/11/5