7 خرداد 93

الان یه مطلبی داشتم میخوندم درباره به قول خودشون حمام رفتن دهه شصتی ها که وقتی میرفتن آنچنان مادر محترم میشستشون که بعد حمام بیهوش میشدند و همه هم میگفتند آخی چه خواب راحتی رفته و الخ...

یاد خودمون افتادم و حمام رفتن های دوران بچگی.. اون زمان ما توی خونه حمام داشتیم اما نمیدونم چرا مادرای عزیز فکر میکردن توی این حمام های خونگی تمیز نمیشیم برا همین هر هفته با زور و اجبار میبردنمون حمام های بیرون.. دو نوع حمام اون موقع بود که البته فکر کنم الان هم هست اما خب چون مورد استفاده نیست شاید خیلی ها ندونن یکی حمام نمره بود یکی هم حمام عمومی خدا رو شکر ما خیلی حمام عمومی نمیرفتیم دستمون به دهنمون میرسید برا همین به حمام نمره میرفتیم که خصوصی بود البته گاهی وسط حمام کردن چند ساعته مان در میزدند و میگفتند مثلا حاج خانم فلانی اومده نمره خالی نبود میشه بیاد پیش شما و اونوقت مادر و مادربزرگ بزرگوارمون اجازه میدادند که حاج خانم هم به جمع ما اضافه بشه ... الغرض این حمام رفتن همیشه مصیبتی بود برامون که در عین سختی لحظات شیرینی هم داشت و لحظات شیرینش وقتی بود که از زیر کیسه زبر و ضخیم خانم دلاک که زنی بود به اسم ننه حسین که لاغر اندام و ریزه با پستان های آویزون و چروکیده بود  (تمام مدت که منو کیسه میکشید من چشمام به سینه هاش بود و برام جالب بود چرا اینجوری هستن) جان سالم به در برده بودیم و در پی اون می افتادیم زیر دستان قوی مادربرزگمون که خدا رحمتش کنه. مادر اقدس میذاشتمون بین دو پاش و در حالی که فقط سرمون بیرون بود شروع میکرد به شامپو کردن موهامون، چنان چنگ میزد این موهای بدبخت رو که هر ان فکر میکردیم الانه کله با همه مخلفاتش غلفتی کنده بشه خلاصه از این وضعیت هم به در میومدیم لیفی هم میزدنمون و حالا قسمت خوشمزه اش بود مادر اقدس به کارگرای حمام سفارش میداد تا برامون نوشابه بیارن و بعد از چند دقیقه یه عدد شیشه نوشابه پپسی کولا تگری رو بعد از اونهمه تلاش و تقلا نوش جان میکردیم و کمی تا قسمتی جون میگرفتیم... اما قسمت سخت تر ماجرا وقتی بود که حمام کردن هفتگی تمام شده بود و میخواستیم به سمت خونه بیایم خیلی فاصله بین خونه و حمام نبود اما تا میرسیدیم منزل انگار فرسنگ ها راه رو طی کرده بودیم...


یادش بخیر چه دورانی رو گذروندیم تازه حمام کردن های زمان جنگ زدگی خودش داستانی بود با ترس و لرز میومدیم شهر هول هولکی حموم میرفتیم و هر آن منتظر بودیم صدای آژیر قرمز و بعد اون صدای انفجاری بشنویم...  یادآوری اون روزا واقعا برام تلخه روزای خوبی نبود هر چند که لحظات شیرینی هم گاهی پیش میومد ...




نظرات 26 + ارسال نظر
سیاوش شنبه 17 خرداد 1393 ساعت 08:38 http://shadnameh-man.blogfa.com/

سلام خدایی این حوم شما تموم نشد الان تقریبا 225 ساعت طول کشیده
من امدم با عرض ادب واحترام

سلام رئیس خوش آمدی امیدوارم تعطیلات در ولایت بهتون خیلی خیلی خوش گذشته باشه

گمشده در هارمونی جمعه 16 خرداد 1393 ساعت 19:34 http://lostinharmony.blogsky.com/

شما که تقریبا همسن من هستید، شاید فقط دو سه سال بزرگتر باشی، من که هنوز در عنفوان جوانی هستم، پس شما هم هنوز خیلی جوون هستی. مهم اینه که خوش باشی و شاد که می دونم هستی ! یعنی با داشتن دوستی مث من بایدم شاد باشی

اینکه منو همسن خودت میدونی کلی خوشم اومددددد بابا دمت گرم جووووننننننننننننننن
و اینکه باید با داشتن دوست مهربون و خوبی چون تو همیشه شاد باشم دربست قبول دارم حیف که ما آدم ها گاهی قدر داشته هامون رو نمیدونیم

گمشده در هارمونی جمعه 16 خرداد 1393 ساعت 19:30 http://lostinharmony.blogsky.com/

حالا کامنت دوم رو لازم نبود تأیید کنی، فقط اصلاح می کردی کافی بود ! اصن اصلاح هم نمی کردی عیب نداشت !

اصن شما هرچی دوست داری منو صدا کن عزیزم

باید تاییدش میکردم که یادم نره اسم دوست عزیزم رو اشتباه گفتم و اون بزرگوارانه منو بخشید

مسعود جمعه 16 خرداد 1393 ساعت 14:49 http://donyaye-kaghazi.blogfa.com

وقتی به قیمت خشکوندن سرسبزی جوانی اون باشه چی ؟؟؟
وقتی به قیمت عذاب کشیدن اون باشه چی ؟؟
به خاطر خودم ، اوج لذت و جوونی و شادابی رو ازش بگیرم ؟؟؟
نه ، هیچوقت چنین خودخواه نمیتونم بشم دوست خوب من :-)

من میگم جوان باش و جوانی کن تو لایق بهترین هستی تو هم سرسبزی و شاداب باید تا دیر نشده عاشقی کنی

مسعود جمعه 16 خرداد 1393 ساعت 14:38 http://donyaye-kaghazi.blogfa.com

همین جا تمامش کن
به همین سوی آفتاب و
ستاره ی سر بریده قسم
پای مردم
فقط از زانوی خسته به زیر
پیدای رفتن است .
کاری به کار ماه ندارند
همه برای رفتن از خانه
به کوچه آمده ، گلیم انداخته ، جا گرفته و نشسته اند.

(( سید علی صالحی ))

چقدر زیبا بود...
واقعا ممنون مسعود

گمشده در هارمونی جمعه 16 خرداد 1393 ساعت 13:01 http://lostinharmony.blogsky.com/

یوسف بودما

ای بابا حالا شما جوونا ما رو مسخره کنید پیریه و هزار درد بی درمون

ببخش یوسف عزیز

گمشده در هارمونی جمعه 16 خرداد 1393 ساعت 00:49 http://lostinharmony.blogsky.com/

دلم تنگ شده برات دوست خوبم، کجایی پس ؟

ممنون یوسف عزیزمممممم این روزها کمی مشغولم اما هستم ممنون که به یادم بودی مهربون

ویرایش نکردماااا تو حواست نیست

مسعود چهارشنبه 14 خرداد 1393 ساعت 02:13 http://donyaye-kaghazi.blogfa.com

سلام
خوب دختر خوب یکدفعه بگو برای شکنجه میبردنت اونجا
هم خودت هم بقیه رو راحت کن
در ضمممممممن
خانم محترم لطفا این صحنه ها رو در مورد
ظاهر برازنده ی ننه حسین جان سانسور کنید
خو خانواده اینجا نشسته خوووووو
جالب بود این پست دوست خوب من

سلام
آره واقعا گاهی حمام رفتن برامون حکم شکنجه داشت به خدا

مسعود جان تو همممم؟؟؟ بابا بذار توی این دنیای مجازی دیگه خودسانسوری نکنیم

ممنون دوستم مرسی که بهم سر زدی

سهیلا یکشنبه 11 خرداد 1393 ساعت 14:30 http://fany-rooz-2001.blogsky.com/

سلام خاطره جونم
کجاااییی؟؟؟ستاره ی سهیل شدی پیدات نیست عزیزم....نگرانتم..یه ندایی ازخودت در کن...اوکی؟

سلام سهیلای عزیزم
این روزا کمی سرم شلوغه و خونه نیستم اما حالم خوبه .. ممنون که نگرانم بودی خیلی گلی عزیزم

مهدی پنج‌شنبه 8 خرداد 1393 ساعت 21:41 http://catharsis.blogsky.com

سلام .
اگر قسمت نوشابه رو نمیگفتی خدایی نمیبخشیدمت . اون قسمت فوق العاده ش بود که عشقی داشت که فکر میکنم خارج از درک امروزی ها باشه .
مطلب جالبی بود . ممنونم

سلام
بله همه مزه این حمام هولناک! به همان نوشابه خنکککککک آخرش بود
ممنون مهدی

مسعود پنج‌شنبه 8 خرداد 1393 ساعت 13:24 http://donyaye-kaghazi.blogfa.com

ـ در حوضچه میدان شهر
سگ ماهی‌های کوچک غمگین
به چه فکر می‌کنند.
ـ به دریاها
دریاهایی که نمی‌دانند
خشکیده‌اند.
عصر
من و تنهایی و یادها
و باد تیره
که بر چهره خیس‌مان می‌تابد.

((شمس لنگرودی))

مسعود

سیاوش پنج‌شنبه 8 خرداد 1393 ساعت 10:30 http://shadnameh-man.blogfa.com/

پس حسابی پسر های فامیل شما مستفیض شدند
نه خودم تعطیل می کنم ولی شرکت بازه فقط من وخانواده یک هفته میریم کرمانشاه
یعنی خبر نداری عشق من چیه ای دل غافل
کشاورزی
لب آب و سایه درخت و گوشه خونه باغ و ......... خیالت راحت گندم هوووووووووو انسانی نداره

به به خوش بگذره ...
پس شما کردی.. ما هم لریم همون نزدیکی های شما..
سفر بسیار عالی داشته باشید طبیعت به آدم نیروی مضاعف میده آدم رو شاداب میکنه چه برسه که عاشقش هم باشی..
منم با اجازه مرخص بشم که باید چند جایی امروز برم..
فکر کنم تا هفته بعد نبینیمتون برگشتید کاک و نون خرمایی البته اگه اسمشو اشتباه نکنم فراموش نشه هر چند من رژیمم اما دوستان میخورن ما هم از خوردن ان ها لذت میبریم..
روزتون خوش

سیاوش پنج‌شنبه 8 خرداد 1393 ساعت 10:17 http://shadnameh-man.blogfa.com/

خوش بحالتون ما که جمعه وشنبه مون یکی شده
راستی هفته بعد را کامل تعطیل کردم
می خوام برم به عشقم برسم

عشقت چیه اونوقت ؟؟؟ لطفا شفاف سای کن..

بعد شما تنها تعطیلی یا کل شرکت؟

سیاوش پنج‌شنبه 8 خرداد 1393 ساعت 10:13 http://shadnameh-man.blogfa.com/

آخ آخ یاد حمام نمره رفتن و کیسه های زبر کشیدن و سنگ پا کشیدن و لیف و چنگ زدن مو افتادم
خدا وکیلی من وقتی میامدم بیرون اینقدر این مادر ما کیسه ولیف می کشید من سرخ سرخ می شدم بعد خودش می گفت ببین چقدر رنگ وروت باز شده
ولی متاسفانه تو حوم ما ننه حسین با اون سینه هاش نبود واین تفاوت و اجحاف را می بینی می بینی ما چقدر تو محرومیت بودیم
البته نوشابه نبود ولی مادر شربت می داد می خوردیم جگرمون حال می آمد
الان که مکاشفه کردم و بررسی کردم علت کابوس های شبانه من چیه نتیجه گرفتم دلیل عمده اش نبود دلاک زن به اسم ننه حسین یا ننه علی یا ننه تقی بوده
ای خدا تا کی تبعیض تا کی نا عدالتی تا کی محرومیت

اتفاقا پسر بچه های فامیل رو هم ننه حسین میشست اونا هم یادشونه و همه چه دختر چه پسر سینه های ننه حسین خیلی خوب توی خاطرمونه آخه یه جور عجیبی بود خیلی آویزون بود و لهیده..
اما جدای اینا خدا رحمتش کنه زن شریف و زحمت کشی بود چند سر عائله داشت که فکر کنم خودش به تنهایی با اینکار خرجشون رو می داد و مگه چقدر درآمد از اینکار داشت برا همین اونجور نحیف و ضعیف بود خلاصه به گردن ما حق زیادی داره حسابی پوست ما رو میکند و واقعا از دل و جون کار می کرد خدایش بیامرزد

سیاوش پنج‌شنبه 8 خرداد 1393 ساعت 10:04 http://shadnameh-man.blogfa.com/

سلام معاون عزیزم
احوال شما
من هم خوبم سه شب من هم راحت می خوابم بدون اینکه پام داغ کنه ویا سرم گیج بره
چه خبر
همه که مثل شما حوریان صدارتخانه ای تهرانی عزیز کرده نیستند که پنجشنبه ها در منزل استراحت کنند
چه عجی اینجا آپ شد بخونم

سلام قربان

خوش اومدی

بخوان رئیس..

وفیق پنج‌شنبه 8 خرداد 1393 ساعت 01:47 http://hayel.blogfa.com

لطفا اصلاح کنید گلدشت

چشممممممممم اصلاح شد

وفیق پنج‌شنبه 8 خرداد 1393 ساعت 01:40 http://hayel.blogfa.com

عجب خاطره نابی و کامنت های جذاب تری...

سربازی ( دوره آموزشی کد) زمستون ، ولایت شما بودیم و آخر هفته ها میومدیم شهر و حموم ..
برام جالب بود که حموم هاش قاطی بود ، یعنی زنا و مردا تو یه صف میشستن و هر دوش نمره ای که خالی میشد ، به نوبت میرفتن تو..
خیلی ها هم خونوادگی میرفتن تو یه نمره ....

البته مزه کبابهای تک درخت و مناظر گل ذره و پارک قوری و ... هم بسیار خاطره انگیزبودند .

آره یادم انداختیییییییی نه اینکه مردای خونواده رو بهشون اجازه بدن با زن و بچه برن حموم اینجور نبود اما زن و مرد منتظر میشستن نمره که خالی میشد به نوبت میرفتن.. وقتی هم شلوغ پلوغ بود از یه ساعتی بیشتر توی حموم میموندی میزدن در حموم که زودتر بیرون بیای ...
در ضمن گل دره نه و گلدشت..
خوشحالم که توی شهر ما هر چند کوتاه اما خاطرات خوبی داشتی وفیق و ممنون که بهم سر زدی

mahna پنج‌شنبه 8 خرداد 1393 ساعت 01:10 http://khodamvaman.blogsky.com


البته خب،وضعیت جامعه هست که باعث میشه نسل به نسل،احساس نارضایتی بیشتر بشه

آفرین به تو دختر فهمیده و البته سطح توقع هم فراموش نشههه

گمشده در هارمونی پنج‌شنبه 8 خرداد 1393 ساعت 01:06 http://lostinharmony.blogsky.com/

من به عنوان یه متولد 62 کارم از سوخته گذشته ! جزغاله شدم رسما ً

همه یکی یکی بیاید لو بدید متولد چه سالی هستید تا مقدار سوختگی رو مشخص کنیم
جزغاله عزیز سخت نگیر

mahna پنج‌شنبه 8 خرداد 1393 ساعت 00:55 http://khodamvaman.blogsky.com

والا خاطره جون نسل ما دهه هفتادیا دیگه نسل سوخته هم نیست.ما دیگه خاکستریم.خدا به نسل بعد از ما رحم کنه
شما کی مجبور بودین این سختی هایی که ما تحمل میکنیم رو تحمل کنین؟

ای وای من...
من سکوت میکنم عزیزم

فرهاد پنج‌شنبه 8 خرداد 1393 ساعت 00:53 http://an-rozha.blogsky.com/

سلام
من 25 سالمه اما خب کمی تا حدودی حمام های بیرون رو یادمه دو سه باری با مادر رفتم.
اما حموم خونه خودمون رو خوب یادمه
من بر عکس الان از حموم بیزار بودم مادرم من و خواهرمو با آبنبات گول میزد میرد حموم . یادش بخیر

سلام فرهاد جان
خدا رو شکر الان از حمام بیزار نیستی وگرنه باید شامپو میریختن توی سرت تا وادار شی بری حمام ..
شگرد یکی از اقوام ما برای فرستادن پسرش به حمام

ممنون عزیزم که بهم سر میزنی

mahna پنج‌شنبه 8 خرداد 1393 ساعت 00:47 http://khodamvaman.blogsky.com

واقعایاد خاطرات گذشته خیلی شیرینه،حتی خاطراتی که شاید اون زمان واسمون خوشایند نبودن.اونم تو این دنیای امروز که واسه هیچ کاری وقت نیست

دقیقا حتی برخی اتفاقات که زمانی برامون ناخوشایند بوده یادآوریش برامون شیرین میشه...
ممنون عزیزم که سر زدی

گمشده در هارمونی پنج‌شنبه 8 خرداد 1393 ساعت 00:44 http://lostinharmony.blogsky.com/

به به !!! چه عجب یه چی نوشتی !!!
خدا رو شکر که این تجربه رو نداشتم و حداقل خیلی خفیف داشتم، یعنی تا وقتی که خودمون حموم نداشتیم تو خونه مون.

به به به خودت
خب شما بچه های نسل جدید چه میدونید به سر ما چی اومده حالا هی بگید نسل سوخته ایم نسل سوخته ایم

ممنون یوسف جان که سر زدی

سهیلا پنج‌شنبه 8 خرداد 1393 ساعت 00:39 http://fany-rooz-2001.blogsky.com/

بله بار اول فیلترش کردن
بار دوم هکش کردن
و بازم بارسوم فیلتر شدم...خلاصه داستانی داشتیم خاطره جونم...یه زمانی دوستان بهم میگفتن سلطان فیلترینگ....الانم کاملا بیعار شدم و دیگه برام مهم نیست که اگه یه روز بیام و ببینم فیلتر شدم.....فهمیدم نباید به هیچی دلبست و چیزی موندگار نیست...
اکثر این دوستانی که میبینی همه دوستان وبلاگ اولیم هستن که تا به الان این دوستیها ادامه داره و باعث افتخار منن و همینطور تو و آقا مهدی و وفیق عزیز که به تازگی به جمع دوستانم اضافه شدید.
خدا حفظتون کنه رفقا...

برا منم باعث افتخاره که دوستان خوب و مهربان و فهیمی مثل شما پیدا کردم امیدوارم خدا همیشه دلت رو شاد کنه و تنت هماره سالم باشه نازنین بانو

سهیلا پنج‌شنبه 8 خرداد 1393 ساعت 00:27 http://fany-rooz-2001.blogsky.com/

شایدم اصن تو خود حمام دیدیم همو اما خب.....خودمونو زدیم به کوچه ی علی چپ..الله اعلم...
میگم خاطره تو پاپی قصاب ..کوچه ی قندی...محله ی گوشه...محله ی نجارها و....یادته..........یادش بخیر.....هیچوقت رفتن به صحرا و مزارع باقالی و شویدرو یادم نمیره...حیف که اون وبلاگ قبلیم مرحومه ی مغفوره بانوی سرخ پوش معدومش کردن این ملعونین وگرنه بهت میگفتم بری بخونی خاطراتمو .....باچه حس و حالی هم نوشته بودمشون...

محله گوشه رو اسمشو زیاد شنیدم اما چون خونه ما اینور شهر بود اون سمتی نرفتم اما صحرا و مزارع باقالی و گندم و جو که دورتادور شهرمون بود و البته هست...
وبلاگت چی به سرش اومده؟ فیلترش کردن؟

سهیلا چهارشنبه 7 خرداد 1393 ساعت 23:54 http://fany-rooz-2001.blogsky.com/

سلام خاطره جونم
آی گفتی....باخوندن این پستت همینجورگذشته مثل فیلم از جلو چشمم رد میشدن...
ماهم وقتی جنگ زده شدیم رفتیم شهرمادریمون که بروجرد بود....و همین بندوبساط رو داشتیم.
اما خوردن نون و ترشی تو حموم رو هیچوقت یادم نمیره...چه حالی میداد...
از صبح زود میرفتیم حموم و ساعت دو یاسه ظهر برمیگشتیم.....واقعا جون میدادیم برای یه حموم رفتن...
اونوخ بچه های الان میرن حموم و یه سک سک میکنن و برمیگردن....
تازه یه چیز دیگه یادم اومد.اون زمانا حتا راحت هم به شامپو دسترسی نداشتیم و گاهی مادرم باتاید سرمونو میشت.....وای چه ستمی بود خداییش....
خولاصه پوست ما کنده شدبه انواع و اقسام مختلف تا بزرگ شدیم و هیچی از زندگیمون نفهمیدیم خواهر...

سلام سهیلای عزیزم
آره سهیلا چه جالب همون دوران و همون خاطرات رو در همون شهر تو هم داشتی شاید منو تو همو توی راه حمام دیده باشیم..
یادش بخیر چقدر زود تموم شد...

ممنون که بهم سر زدی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد