28 اردیبهشت 93

گاهی آدم یه کارایی رو میکنه یا یه حرفایی رو میزنه که فقط از روی احساس و تصمیم های ناگهانی هستش و همین رفتار بعدا براش پشیمونی و یا حتی چه کنم چه کنم به بار میاره گاهی حرفی رو میزنی که فقط از روی سادگی و بی شیله بودنته اما بعد متوجه میشی خدای من چه غلطی کردی و گاهی این رفتارای احساسی حتی جبران ناپذیر هم میشن...


اینو نوشتم که بگم من متاسفانه توی زندگیم از این رفتارا زیاد انجام میدم از اونجایی که خیلی احساساتی تشریف دارم گاهی حرفی رو از روی سادگی میزنم که بعدا مثه آن حیوان باوفا (حالا چرا به این بنده خدا تشبیه کردن نمیدونم) پشیمون میشم... مثه امروز که حرفی رو زدم که بعدا با خودم خلوت کردم تازه فهمیدم چه گفتممممم البته نه اینکه این حرف امروز من عواقب بدی برام داشته اما برداشتی که ممکنه طرف مقابل کنه که البته حق هم داره میتونه وجهه منو خراب کنه...  گفتم خیلی مهم نبود اما دوست نداشتم این اتفاق میفتاد خلاصه نمیدونم دیگه چه وقت باید متوجه بعضی حرف ها و رفتارای ناشی از سادگی و احساساتم بشم و بی گدار به آب نزنم..


این پست رو فقط به عنوان درد دل و گلایه از خودم نوشتم و هیچ اعتبار دیگه ای نداره

26 اردیبهشت 93

این روزا نوشتنتم نمیاد نه اینکه حالم خوب نباشه نه بر عکس خیلی هم خوبم اما اصلا نمیدونم چی باید بنویسم و از چی باید بگم... چند وقتیه که البته میدونم کاملا توی نوشته های وبم مشخصه سعی کردم در رویه زندگیم تغییراتی بدم مدت ها بود خسته و بی انگیزه فقط زنده گی میکردم تصمیم گرفتم با همه مشکلات ریز و درشتی که برای هممون روزمره اتفاق میفته شادی ها رو ببینم و مشکلات رو چون شکلات بمکم و بخورم تا تموم بشه!!! تا الان موفق شدم البته گاهی مثل دیشب موضوعی پیش میاد که دلم از رفتار خودم میگیره اما باز سعی میکنم بهش اهمیت ندم و نذارم این اتفاقات مانع از شادمانیم بشه...


زندگی ارزش دویدن دارد، حتی با کفشهای پاره !



پیروزی یعنی :
توانایی رفتن از یک شکست، به شکستی دیگر
بدون از دست دادن اشتیاق ...



شاد و موفق باشید

حمیدرضا هندی

خیلی خوشمان آمد



لابد
به نظم و ترتیب تنهایی بر می خورد
اگر یک نفر می آمد و دور از تمام دنیا،
تنها بر سر من خراب می شد
زندگی را
در من مهندسی می کرد و
عذر بی کسی ام را می خواست..
چرب زبان عشق می شد و
لولای زنگار خورده نگاهم به زندگی را
از نو روغن کاری می کرد..
برای کابوس های تمام وقت من
زبان در می آوُرد و برای شادی، دلیل...
دست می انداخت، اشک را
و به بازی می گرفت شک را..
و به جنونم
آنقدر مظنون می بود
که به قدر کشیدن یک سیگار حتی،
از آغــــوشم عقب نشینی نمی کرد..
به کجای تقدیر خدا بر می خورد
اگر یک نفر می آمد که از هر سو مرا محاصره می کرد..
در هچل زندگی می انداخت تمامم را تا
جُم نخورم از بزنگاه آغوشش..
یک نفر..
که به وقت گرفتن چشمانم
تنها شکل اسم او
در ذهن کوچک تنهای من، نقش بندد..


سانسور نوشت های حمیدرضا هندی

18 اردیبهشت 93



میگن این نوشته ایرج میرزاست راستش در کل خیلی فرق نداره از کیه مهم اینه که یه ایراد مهم ما ایرونی ها رو گوشزد کرده:



ایرانیا کلن ملت مشاهده گرن...

اعدام باشه نگاه میکنن...

دعوا باشه نیگا میکنن...

تصادف باشه نیگا میکنن....

پیرزن 80 ساله تا دختر 4 ساله باشه نیگا میکنن...

طرف با زنش باشه نیگا میکنن....

ماشین قراضه سوار باشی نیگا میکنن....

ماشین آخرین سیستم سوار باشی نیگا میکنن....

کلن هرچی باشه نیگا میکنن...



واقعا اگه این نیگا کردن رو از ما بگیرن خیلی بیچاره میشیم...



این متن رو اینجا گذاشتم داشتم بهش فکر میکردم که رفتم در عوالم دور... رفتم سال های نوجونی و جوونیم... اون زمان مثه حالا که نبود فکرا و همینطور محیط خیلی بسته بود کفش و جوراب سفید توی مدرسه نمیتونستی بپوشی شلوار لی که استغفرولله جزو البسه شیطان بودووو یادمه توی دانشگاه جرات نمی کردیم با پسرا صحبت کنیم دوست همسر اسبقم هم دانشگاهیم بود ما هر روز مثه بز از کنار هم میگذشتیم اون روشو میکرد اونور من رومو میکردم اینور که نکنه چشممون توی چشم هم بیفته و مجبور بشیم سلام علیک کنیم که اونوقت کارمون با کرام الکاتبین بود البته شایدم اینقدرا هم سخت نمیگرفتن اما از بس محیط بسته و مسموم بود و از بس ما توسری خور و بیچاره بودیم که به این امر رضایت می دادیم و صدامون در نمیومد اینو نوشتم که بگم چرا توسری خور و بیچاره بار اومدیم .. ما توی یه شهر کوچیک اما نام آشنا توی یکی استان های ایران اسلامی! به دنیا اومده و بزرگ شدیم با وجودی که خونواده ما یه خونواده به نسبت اون روزا امروزی و آزاد بود اما یه دایی (که خدا رحمتش کنه) داشتم که بسیاررررررررر متعصب بود یه چیز عجیب غریب بود توی ذهن بنده البته با توضیحات دایی جان رفته بود که دختر باید سر به زیر باشه از پسرا باید فاصله بگیره البته خدا رو شکر پسرای فامیل تا حدود زیادی از این قانون مستثنی بودن این بود که من دختر نوجوون 14 ، 15 ساله وقتی میرفتم خیابون یه عده پسر که میدیدم رم! می کردم البته اون موقع مثه الان نبود که پسرا از دیدن یه عده دختر رم کنن... خلاصه هر وقت میرفتم خیابون و یه عده پسر جوون رو میدیدم که سر کوچه ای خیابونی جمع بودن من بدبخت دچار مصیبتی میشدم که نگو... دلهره تمام وجودمو میگرفت و میموندم چطوری از کنار اینا رد بشم و از اونجا که به قول ایرج میرزا که روحش شاد باد ملت ما هم از قدیم الزمان ملتی مشاهده گر بودن این عده جوون هم با چشم و البته زبون های تیزشون! چنان به سرمون میاوردن که از زن بودن خودمون پشیمون میشدیم...

اینا رو نوشتم که بگم هنوز هم بعد اینهمه سال و هم اینکه مدت هاست به کلان شهر تهران اومدیم و هم اینکه الان دیگه جوان هم نیستیم در ضمن خودمان تا اندازه ای گرگ هم شده ایم! اما باز وقتی یه عده مرد رو میبینیم که البته باز خصلت مشاهده نگریشون رو به قوت خود حفظ کردن وقتی میخوام از کنارشون رد بشم همون ترس مبهم قدیم البته کمی کمتر به سراغم میاد و با دستپاچگی و با مصیبت اقدام به عبور از برشان می کنم...

کاش دایی من به جای اینکه بهمون میگفت مرد دیدی سرتو بنداز پایین و سعی کن بادشون هم بهت نخوره میگفت سرتو بلند کن و با قدم های استوار و بی اهمیت از کنارشون رد شو...

و ای کاش ملت فهیم ما یاد میگرفتن وقتی شخصی با هر ظاهری از کنارتون رد میشه اینقدر بهش زل نزنید به خدا اونم آدمه مثه شما اینقدر با چشماتون و گاهی با کلمات نامبارکتون عرصه رو بهش تنگ نکنید..

که اگه این ای کاش ها تبدیل به فرهنگ میشد چه می شد...



لمس و حضور...


این دل نوشته رو دیروز از مسیح علی نژاد خوندم و چقدر به دلم نشست دیدم چقدر شبیه حکایت این سال های اخیر منه:




شلاق می زنند بر زخم‌های دل...

عکس ها، چت‌ها

دو نقطه و ستاره‌های روی کیبورد: بوسه‌های دیجیتالی

دو نقطه و پرانتزها؛ اخم و خنده‌های فانتزی

هزاری هم این آدمک‌های زرد و دیجیتالی غش بکنند و ریسه بروند یا اشک از دو سوی صورت گردشان مثل باران بهاری ببارد....

دوری دوای خودش را دارد؛ لمس و حضور

مادرها بلد نیستند با این شکلک‌ها بخندند

پدرها معنی پرانتزهای باز و دو نقطه را نمی فهمند

برادرها با شکلک‌های شیطانی، روح سرکشِ سربه سر گذاشتن‌هایشان آرام نمی گیرد

خواهر‌ها با نقطه خط‌های مورب بغل کردن‌شان نمی آید

لب‌ها و چشم‌های کدام یار حتی اگر ستاره بارانِ همه کیبوردهای جهان‌شان کنیم، داغ می شوند؟

این درد دوای خودش را دارد؛ لمس و حضور....

باقی همه تازیانه بر زخم است...