20 فروردین 93

انگار دارم بیمار میشم مالیخولیایی میشم فکرای آزار دهنده دست از سرم بر نمی دارن و فقط و فقط باعث اضطراب و به هم ریختگیم میشه... حالم خوش نیست امروز باز گیر دادم به رهام... بیچاره قراره چی از دستم بکشه... امروز بهش میگم تو بهم داری خیانت می کنی میگه آخه چرا؟؟؟؟ نتونستم بگم وبلاگ اون دختره رو هی چک کردم و نوشته هاش توی قسمت نظرات دختره دیوونم کرده... خل شدم به خدا... خب همه میان برا هم نظر میدن و ممکنه یه نفر چند بار پشت سر هم برا یه مطلب نظری بده یا شعری بذاره تازه بدتر از اون یه یارویه است به اسم م که هم اسم نام دوم رهامه آخه رهام دو اسمیه و من دیوانه همش فکر میکنم این یارو م رهامه آخه یه عالمه پست و نظر برا این دختره گذاشته یه عالمه شعر عاشقانه و اینم  هیچکدوم رو بی جواب نمیذاره...


جدی جدی دارم خل میشم امروز غروب زدم بیرون هم خیاطی رفتم هم اینکه گفتم هوایی به سرم بخوره و این افکار از سرم بره بیرون اما انگار بی فایده بود 10 بار بغض کردم 100 بار اشک تو چشام حلقه زد و 1000 بار یاد اون خاطره تلخ 6 سال پیشم و خیانتی که بهم شد افتادم...

6 سال پیش با کسی آشنا شدم مدت ها دنبالم اومد و دائم بهم اظهار علاقه کرد و همه جوره توی وجودم مهر و محبت ریخت طوری که یه وقت به خودم اومدم که دیدم بهش سخت علاقمند شدم.

ناصر شعر می گفت و وبلاگ داشت رابطمون خیلی نزدیک شده بود .... تا اینکه متوجه تغییر رفتارش شدم و بعد از مدت کمی متوجه شدم زنی دیگه توی زندگیش اومده اون زن هم شاعر بود و وبلاگ داشت دوست مشترک ما بود البته اون بنده خدا از ارتباط منو ناصر بی خبر بود یادمه روز تولدم بود که دوستان جشنی برای هم ماهی های من گرفته بودن و منم به عنوان متولد اون ماه دعوت بودم ناصر بهونه آورد و نیومد اون روز من متوجه نشدم اما بعدها توی وبلاگ هر دوشون دیدم همون روز و همون ساعاتی که با من نبود با اون مشغول نوشتن شعرهای عاشقانه بودند با اسم خودش برای خانمه نظر می داد اما خیلی معمولی بعدها فهمیدم با یه اسم دیگه میومده و عاشقانه هاش رو براش مینوشته اون خانم هم همینطور ... 


تا حال و روزم طبیعی شد مدت ها گذشت اما بد ضربه ای خورده بودم اما آروم آروم سر زخم دلم گذاشته شد اما حالا با هر ارتباطی که برام پیش میاد و دیدن بعضی رفتارها ی طرف مقابلم قاط میزنم و ارتباط رو به هم میزنم اما اینبار وبلاگ نویسی کنارمه که یادآور اون روزها داره میشه و متاسفانه این زخم مزمن کهنه داره سر باز میکنه ... اصلا خوب نیست... اصلا خوب نیست....



19 فروردین 93

امروز هم تکراری بود مثل روزهای دیگه...

ساعت 9:30 از خواب بیدار شدم مثل همیشه اولین کاری که کردم کامپیوتر رو روشن کردم و بعد از رفتن به دستشویی و سر و صورت را صفا دادن به آشپزخانه رفتم و کتری رو از آب پر کرده روی گاز گذاشتم و روشنش کردم تا آب کتری جوش بیاد برگشتم به اتاقم و مثل هر روز تختم رو نامرتب رها کردم و تلویزیون رو روشن کردم و روی صندلی روبروی مانیتور کامپیوترم نشستم صفحه همیشگیم رو باز کردم چند روزیه که از سید خبری نیست فکر کنم اگه خدا بخواد دست از سرم برداشته و ازم ناامید شده از "ر ک" هم خبری نیست از دیروز که در جواب پیامش که از عشق برام نوشته بود و من برحذرش کرده بودم از این عشق و عاشقی و در واقع دلبستگی که در انتها به دلشکستگیش ختم میشه تا الان خبری ازش نشده خدا کنه بیخودی دل نبنده ...


فکر کنم آب جوش اومده باشه رفتم آشپزخونه صدای فیش فیش گاز میاد اما آب کتری جوش نیومده بوی گاز هم که میاد زیر کتری رو نگاه کردم ای وای من خاموش شده شیر گاز رو بستم و تا کمی هوا عوض بشه پنجره رو باز گذاشتم و شروع کردم به نگاه کردن بیرون و پارک پشت خونمون و بعدش نگاهم خیره موند به برج میلاد.. مدت هاست وقتی از پنجره آشپزخانه به بیرون نگاه میکنم همه حواسم به برج میلاد جمع میشه باز غبار هوا کدرش کرده ولی مشخصه هنوز آلودگی هوا به مرحله خفه کردن آدما و حیوونا و گیاهان نرسیده و باز آرزو کردم کاش بارون بیاد اونم هر روز روزی 2 ساعت... آخ که چقدر بارون رو دوست دارم اون هوای گرفته و مه آلود چقدر حال و هوام رو عوض میکنه اینجور مواقع پر میشم از غم که اسمشو گذاشتم "غم شادی" .. یه نشاط غم آلوده عجیبی سراپام رو میگیره انگاری عاشق میشم عاشق....

 برمی گردم و زیر کتری رو روشن میکنم و بر میگردم توی اتاقم. تلویزیون رو مثل این چند وقته تعطیلات عید از این کانال به اون کانال میکنم بلکه یه فیلم درپیتی شاد ایرانی پیدا کنم مدت هاست که طاقت دیدن فیلم های غمگین یا هیجان دار رو ندارم حال پریشونم رو پریشون تر میکنند..

نشستم پای کامپیوتر  فیلترشکن رو باز کردم و رفتم توی فیس بوک. مریم بود و باز نوشته های سیاسی و احساسی و گاه جنجالیش... دوست دارم این بی کله بودنشو اما من مثل اون نیستم می ترسم مثل خیلی های دیگه که البته ترسم بی دلیل نیست بر میگرده به سال ها پیش و خاطرات دردناک اون سال ها... بگذریم شهرام هم هست یه تعداد عکس هم پسر داییم از روزهای تعطیلی گذاشته لایکشون کردم .. اونقدر سرعتم کمه که بی خیال شدم و از پیجم در اومدم و فیلتر شکن رو بستم و باز برگشتم به صفحه همیشگی و خوندن نوشته هایی که روی صفحه ام اومده بود بعضی ها از آزادی سربازای آزاد شدمون مطلب گذاشته بودن خدا رو شکر که این 4 تا جوون جون سالم به در بردن هر چند یکیشون طعمه چنگال بی رحم مرگ شد ننگ به سیاست و مکرهای سیاه این دغل بازان...

وایییییی چی میبینیم "ب" برگشته چقدر خوشحال شدم از دیدن پروفایلش.و اونقد ذوق زده شدم که فوری براش یه پیام دادم که خوش برگشتی مرد ... و اونم مثل همیشه با اون طنز قشنگش برام نوشت چاکرخاتیم... بعضی ها هر چند مجازی نمی دونم چرا اینقدر واقعی و ملموس هستند و به آدم انرژی میدن...

وای باز فکر درست کردن ناهار افتادم اگه سنبل نبود خودمو با یه چیزی سیر میکردم اما خب بچه از مدرسه میاد و مسوولیت سیر کردن شکم اون با منه... اما حوصله اش نیست امروزم باز ماکارونی درست میکنم سنبل خاله دوست داره خودمم یه چیزی میخورم مهم نیست ...

سنبل اومد و ناهار رو براش آماده کردم تازه کلی خوشحال شد و تشکر کرد بچه ام... بعد از شستن ظرف ها و ریختن یه چای برگشتم به اتاقم و ولو شدم جلوی مانیتور یه رفرش کردم دیدم بله "ر ک" پیام داده که حذر از عشق نتوانم وووو آخه دیوانه عشق چی کشک چی بی خیال بابا... به هر کی دل دادم ازم دل برید تو رو دیگه کجای دلم بذارم...

خوابم نمیاد اما حوصله نشستن پای کامپیوتر و کار دیگه ای رو هم ندارم میرم توی تختم و به زور خودم رو خواب کردم همینکه چرتم گرفت موبایلم زنگ خورد برداشتم نیگاش کردم شماره ناشناس بود نمیخواستم جوابش رو بدم بی جواب گذاشتمش تا قطع شد دوباره زنگ خورد نیگا کردم دیدم رهامه عجببببببب پس دیشب قول داد فردا بهت زنگ میزنم و مفصل حرف می زنیم میخواست از محل کارش زنگ بزنه که وسط کارش باشه و نشه مثل قبلنا ساعت ها حرف بزنیم... اینم عوض شد یک سال و نیم دنبالم بود و وقتی دلم رو سپردم بهش بی اعتنا شد اونی که هر شب هر شب زنگ می زد اونی که گاهی اول شب زنگ میزد میگفت نخوابی تا بهت زنگ بزنم بعد 2 نیمه شب زنگ می زد و تا 5 صبح باهام حرف می زدو ... حالا بیشترین مدت زمانی که توی این هفته با هم حرف زدیم 10 دقیقه است که اونم مال امروز بود بهونه اش هم کار زیاده... خسته شدم از این دل دادن های احمقانه خودم و دل به دست نیاوردن های درد آور ... بهش گفتم اگه جای دیگه سرت گرمه از الان بهم بگو الان راحت تر میتونم تمومش کنم اما هر چه بیشتر بگذره دل بستگیم بیشتر میشه و دل کندن برام سخت تر میشه میگه 50 درصد دلت رو نگه دار خرجش نکن!!! بند رفتم سکوت کردم فهمید ناراحت شدم به سختی نفسم بالا اومد و ازش پرسیدم واقعا؟؟؟!!! که زد زیر خنده و گفت شوخی کردم!!! شوخی بود؟؟ من مطمئنم نبود بلکه یک واقعیت بود رهام دلش با من نیست آخه من اون زن کمرباریک با باسن برجسته و سینه های درشت نیستم و چیز دیگه ای هم ندارم برای جذب یه مرد که دورش شلوغه و خاطرخواه زیاد داره..

وقتی این چیزا رو با خودم تکرار میکنم قلبم فشرده میشه و چشام پر اشک... دارم به کجا میرم به قهقرااااااا.... بی خیال بازم بی خیال....


تا 5 عصر خوابیدم و با صدای زنگ در خونه از خواب بیدار شدم سنبل خوابش برده باید درو باز کنم مامانشه از سر کار اومده ای بابا امروزم شلوارمو خیاطی نبردم امان از تنبلی... فردا دیگه حتما باید ببرمش چون پس فردا که پنج شنبه است باید برم آرایشگاه دیگه وقت نمیکنم شلوارم رو ببرم خیاط...

ساعت 10 شب زنگ زدم سعید آقا دیروز دیدم نوشته حالش خوب نیست باید حالش رو بپرسم این مرد یه فرشته است مهربان و دادرس.. کاش عاشقم میشد کاش دوستم داشت سعید آقا مردیه که یه زن میتونه بهش تکیه کنه و مطمئن باشه پشتت رو خالی نمیکنه ولی خب زورکی که نمیشه کسی رو وادار کرد دوستت داشته باشه این یه احساسه که برای من یه زمانی نسبت به اون بود و برای اون نبود... اینم یه یادواری دردناک دیگه البته الان دیگه دردش کمتر شده یه زمانی بهش فکر میکردم خیلی دردم میومد ....

دوست دارم قلمم اونقدر روان بشه و سلیس که همه بیان بخونن نیاز دارم این حرف ها رو به اشتراک بذارم اما خب به کسایی که منو میشناسن که نمیتونم آدرس وبلاگم رو بدم چون اینا نانوشته هاییه که نباید بنویسمشون اما نوشتم دلم میخواد خالی بشم اینا اعترافات یک زن شکست خورده، تنها، دردمند وووو هست... آره از اینکه آشناهام بیان منو بخونن و من بی نقاب رو ببینن و بعد قضاوتم کنند هراس دارم...

برای همین اسم ها رو عوض کردم و فضا رو کمی تغییر دادم و ناشناس وبلاگ زدم و امیدوارم کسانی به وبلاگ یک زن ناشناس که نویسنده هم نیست و فقط روزمرگیش رو قراره اینجا بنویسه علاقمند بشن و همراهیم کنند....


یا حق



سلام

سال ها پیش وبلاگی داشتم که در اوج یک شکست عشقی!!! ایجادش کرده بودم یه سری شعر!!! که چه عرض کنم دل نوشته بهتره اسمش رو بذارم توش گذاشته بودم دوستانی هم بودند که میومدند و میخوندند و نظر میدادند این ادامه  داشت تا کم کم درد این شکست! فروکش کرد و زخمم تقریبا التیام پیدا کرد این شد که وبلاگم هم از خاطره ها محو شد.

حالا باز امشب هوس نوشتن و درست کردن وبلاگ به سرم زده این بار خدا رو شکر دیگه خبری از عشق و عاشقی و شکست و این حرف ها نیست فقط دلم میخواست بنویسم اونم به صورت ناشناس... اول توی دفترم شروع کردم به نوشتن اما خب دلم میخواست کسانی باشند که منو بخونن و باهام همراه بشن این شد که اومدم و این وبلاگ رو درست کردم.. هر اسمی رو هم برای وبلاگم انتخاب کردم زرنگ تر از من قبلا انتخابش کرده بود خب وبلاگ نویسی چیز جدیدی نیست من تازه وارد شدم برا همین اسامی درست حسابی رو قدیمی تر ها برداشته بودند و بنده مثل همیشه که آخر همه چیز میرسم محکوم شدم به انتخاب محکومین... باشد که مورد توجه قرار بگیره و دوستانی پیدا کنم و پیام ها دریافت کنم... (خب از قدیم گفتن که آرزو بر جوانان عیب نیست هر چند دیگه جوان نیستم اما تا وقتی که بتونم عاشق بشم خودم رو جوون میدونم)

توی وبلاگم میخوام نقاب از چهره بردارم و حرف های ناگفتمو بزنم اما اسامی و بعضی فضاها رو ناچارم تغییر بدم.

من یک زن هستم زنی از سرزمین پرهیاهو و آشفته ایران.. با ناکامی ها که گاه خود کرده بوده و گاه به سر آمده...

خیلی دلم میخواد بنویسم اونقدر بنویسم و بنویسم که خالی بشم از درد کهنه و مزمنی که در درونم هست...


یا حق


پ.ن:


به محیط این سایت خیلی وارد نیستم اگه اشتباهی داشتم یاایرادی دیدید به بزرگواری خودتون ببخشید..


در ضمن من باز هم میگم نویسنده نیستم فقط میخوام بنویسم لطفا همراهم باشید .


 آدم مذهبی هم نیستم اما از لفظ یا حق خوشم میاد