لبخند خدا...


سلام دوستان خوبم....


گاهی نیازه دور از روزمرگی در دنیای واقعی گشت و تجربه کرد. گاهی این تجارب بسیار سخت و دردناک و گاهی شیرین و چسبناک! هستند اما در هر حالتی که به آدم بگذره تجربه ارزشمنده روح آدم رو بزرگ میکنه و باعث قوی تر شدنمون میشه... حتی تجاربی که آدم باهاشون میشکنه و به قولی له میشه اینم بگم باید ببینیم چطور به این تجارب نگاه میکنیم و آیا درساشون رو میگیریم یا نه؟ که به تجربه به من ثابت شده تا وقتی که درس رو نگیریم بارها و بارها به اشکال مختلف به سرمون میاد...


بار اول که به اتفاق دوستی به مرکز نگهداری کودکان معلول ذهنی و جسمی رفتم تا دو ماه به بهونه های مختلف از رفتن دوباره سر باز زدم توان رفتن و دیدنشون رو نداشتم تازه اولین بار منو به قسمتی بردن که خیلی وضعیت بچه ها وخیم نبود با وجودی که قصد داشتم هر ماه روزی یکبار برای کمک به شستشوی بچه ها در مرکز حضور داشته باشم اما تا دو ماه حتی نتونستم برای سر زدن اون طرف ها برم...

تا اینکه سه هفته پیش با کلی کلنجار رفتن با خودم تصمیم گرفتم به هر طریقی که هست به عهدم وفا کنم...

صبح روز یکشنبه با پریوش قرار گذاشتیم ساعت 9 صبح به مرکز بریم مسوول مرکز خانم ربانی با روی باز به استقبالمون اومد و گفت به طبقه دوم بریم با دلهره به طبقه دوم رفتیم .. با دیدن لبخند کارکنان این بخش و خوش آمد گوییشون کمی احساس بهتری پیدا کردم بهمون یه روپوش پلاستیکی دستکش یه بار مصرف و ماسک دادن.. و.....

یک ساعت و نیم اونجا بودیم و بچه های ناتوان ذهنی و جسمی رو به کمک مربیانشون روی ویلچر میذاشتیم و به حمام میبردیم و دو خانم ازمون تحویلشون میگرفتن و میشستند و دوباره به سر تختشون میذاشتیم....


پریوش حال روز اول منو داشت اما من خیلی بهتر شده بودم.... حس خوبی بود طوری که قرار هفته بعد رو هم گذاشتیم...

هفته بعد با اشتیاق بیشتر از خواب بیدار شدم و سوار بر مترو به محل قرار رفتم وارد مرکز که شدیم تعداد زیادی خانم برای کمک آمده بودن برام جالب بود من تا حالا کجا بودم اینا کجا بودن.. هم اینکه خواستیم به طقه دوم بریم خانم ربانی صدامون زد گفت امروز تعداد افرادی که برای شستشو اومدن زیاده شما دو نفر بیاید بچه های بخش یک رو ببرید هواخوری ...

ما رفتیم توی حیاط، آقایی اومد یه زیلو پهن کرد و بعد دو نفر از کارکنان بچه ها رو یکی یکی آوردن و روی زیلو گذاشتن...

بچه هایی که توی حیاط در هوای آزاد میومدن چنان ذوق زده میشدن که آدم با همه وجود به ذوق میومد.. جاتون خالی تجربه ناب و عجیبی رو حس کردیم بچه ها روی زمین دراز کشیده بودن و با هر کدومشون حرف میزدیم با همه وجود میخندید اینا بچه هایی بودن که درکشون بیشتر از بقیه بود و در ضمن خانواده ای نداشتن و به قول خانم ربانی بی ملاقات بودن و نیازمند به محبت به عشق به توجه ... اگه به یکیشون دیرتر توجه میکردیم اخماش توی هم میرفت و با یه عزیزم لبشون به خنده باز می شد...

یکی از بچه ها از بقیه از نظر جسمی بدتر بود اسمش گلناز بود دستاش به شدت مشکل داشتن مخصوصا یکی از دستاش که فقط دو انگشت داشت که به طرز نافرمی یکیشون بلندتر از اون یکی بود مریض هم بود چشماش قی شدیدی داشت سخت بود طرفش بری اما خودمو وادار کردم که برم سمتش نشستم کنارش دستی به سرش کشیدم گفتم گلناز خوبی؟؟؟؟ آنچنان لبخند عمیقی بهم زد که تمام سختی و نگرانی و آزاری که از دیدنش داشتم همه به ناگهان از بین رفت شاید باور نکنید الان دلتنگشم و بی صبرانه منتظرم یکشنبه بشه و برم گلناز مصطفی المیرا نرگس ..... رو ببینیم...


شب داشتم با خودم فکر میکردم چی توی لبخند این بچه ها بود که اینطوری ما رو به خودشون جذب کردن؟؟ چرا اون خانم ها اونجوری با عشق بچه ها رو با اون وضعیت ظاهریشون توی بغلشون با همه محبت و علاقه میگرفتن؟ ... تنها چیزی که به ذهنم رسید این بود که اینا عشقی که به آدم با یه لبخند و خنده میدن خالص تر و عمیق تره چون مثل ما این عشق الهی رو آلوده دنیا نکردن....


جوک یا ریشخند و تمسخر....

مدتیه یه مساله یا بهتر بگم یه معضل اجتماعی بدجور منو به فکر فرو برده، تا اینکه یه مطلب توی صفحه یکی از اقوام توی فیس بوک خوندم و تصمیم گرفتم اونو اینجا به اشتراک بذارم شاید که آرام آرام این رفتار ناپسند از میان ما ایرانی ها برچیده بشه:


"من زاده بروجرد و استان لرستانم ، همیشه عاشق وجب به وجب خاک شهرم و استانم و کشورم بوده ام ، و به بروجرد و بروجردی بودنم بالیده ام ،با اینکه بعد از کلی بحث که همیشه به گوشم می رسیده و بالاخره نفهمیدم که آخرش آیا ما بروجردی ها لر هستیم یانه ، تهش خودم شخصا لهجه لری رو به خوبی متوجه نمیشم ، رقص لری بلد نیستم و شاید پاره ای تفاوت ها میان فرهنگ خودمان در بروجرد با شهر های دیگر استان میبینم ، اما افتخار سال ها دوستی و معاشرت با دوستان بسیار عزیز لر ( خرم آباد و لرهای بختیاری ) ، آذری ، رشتی و آبادانی و ... را داشته ام ، باید بگم مدتیه واقعا اینکه هر جا میرم یا توی مترو و تاکسی و کوچه و خیابون هی به گوشم می خوره ِیه لره ... اصلا حس خوشایندی ندارم ، فارغ از اینکه لر باشم یا نه ، جدیدا فکر می کنم چرا توی مملکت ما تو محافل و مجالس و گروه های وایبری و غیره مبحث جالبتری از مسخره کردن قومیتهای ایرانی نداریم ، بسیار متاسفم و امیدوارم جماعتی که مشغول به تولید و پراکنده کردن اینجور مطالب هستن هر چه زودتر کار مفید تری و به دردبخورتری برای خودشون دست و پا کنن !!!"

.

.

.


 اگه دقت کنید 99% جک ها توهین های مستقیم و غیر مستقیم به قوم لر هست من قبلا اصلا اهمیت نمیدادم میگفتیم و میخندیدیم اما جدیدا انگار همه با تمام توان در تخریب قوم لر کمر همت بستن تمام جک هایی که یک زمان به ترک ها منسوب بود به اسم لرها میگن و این  آدم رو به فکر وا می داره نمیخوام بگم قبلا کار درستی میکردن نه هرگز اما الان مستقیم نشونه گیری بر روی یک قوم هست ....جک هایی که برای لرها ساخته میشه دیگه پا فراتر از جک گذاشته توهین مستقیم هست متاسفانه من دوستانی دارم که علنا به خود من مستقیم توهین میکنن قبلا جکی بود میگفتیم و میخندیدیم اما الان بی احترامی به شدت رواج پیدا کرده...

من آدم بسته و بی جنبه ای نبوده و نیستم دوستانی که منو میشناسن اینو خوب میدونن اما الان دیگه نمیتونم نسبت به این رفتار زشت اجتماعی ساکت بمونم ...

این مطلب رو اینجا گذاشتم شاید باعث تغییر در من و ما بشه و این عادت نازیبای توهین و تمسخر جاشو به فرهنگ زیبای احترام به همدیگه بده...



پیری...



همیشه فکر میکردم که آنچه مرا از پیری متنفر میکند، چروک صورت، لرزش دست ها و ناتوانی تمام و کمالی ست که تمامیتم را زیر سوال میبرد! اما حالا نظر دیگری دارم! آن چیز که در پیری مرا بیشتر آزار میدهد این است که در مقابل انبوه خاطراتت تنها باشی! اگر از من بپرسید میگویم تنهایی را میتوان تحمل کرد، پیری را هم! اما اگر پیر و تنها باشی، هیچ چیز پیش نمیرود!

" چارلز بوکوفسکی"



دارم یواش یواش به سمت این دوران قدم بر میدارم و منم از خودم میپرسم آیا پیری نفرت انگیز است یا تنهایی در زمان پیری ؟؟؟

اهلی کن مرا امـــــــــا...


آقای جناب ...
بانو ...

آدم ها اهلی می شوند.
و این اهلی شدن، تازه اول کار است.
هر کسی برای اهلی شدن قلقی دارد. 
مدل من با تو، و تو با دیگری فرق می کند.
یکیمان از آن هایی هستیم
که دوست داشتن هامان را با بوسه نشان می دهیم
و هی می گوییم عزیزم، جانم...
یکی دیگر موقع ابراز احساسات 
طرف را می بندیم به مشت و لگد
(نه از آنهایی که درد می آورد و زخم می زند به روح)
و هی می گوییم خره، بی شرف و از این دست.
می خواهم بگویم هر کسی راه و قلق خودش را دارد،
بعد تازه میرسیم اول راه !!!
بعد از اهلی شدن، خیلی هامان گند می زنیم. 
از این به بعدش را بلد نیستیم. مراقبت را نمی دانیم. 

آقای جناب ...
بانو ...
اهلی که شدی،
اهلی که کردی،
باید یادمان بماند که اویی که دوستش داریم،
که در آغوش ماست، 
عاقل است. جایز نه !! اما ممکن است به اشتباه. 
پشت این جسم روح دارد.
از یک چیزهایی خوشش می آید، از یک چیزهایی نه.
گاهی هم ممکن است حوصله ی ما را نداشته باشد، 
دلش تنهایی بخواهد...
بعضی وقت ها دوست دارد 
با کسی حرف بزند که تو 
سایه اش را با تیر می زنی !
اما خب او دوست دارد با او اختلاط کند 
و هیچ هم ربطی به قلبش ندارد.

یادت نرود که اهلی تو شده است، که تو اهلی او شده ای.
که بیکار که نبوده.
می توانسته او را انتخاب کند. اما تو را خواسته ... !

عادل دانتیسم



زنانگی...

دوستان منو ببخشید من میخواستم بیشترین مطالبی که توی وبلاگم بذارم نوشته های خودم باشه اما راستش بعضی اوقات مطلب شعر یا متنی رو میخونم که بد به دلم میشینه و اونوقت دوست دارم شما رو هم باهاش شریک کنم...


مثل این قطعه که بسیار به دلم نشست:

تقدیمش میکنم به زنان سرزمینم


اگر به خانه من آمدی.. برایم مداد سیاه بیاور.

میخواهم روی چهره ام خط بکشم تا به جرم زیبایی در قفس نیفتم .


و یک ضربدر روی قلبم تابه هوس هم نیفتم


.... یک بیلچه تا تمام غرائز زنانه ام را از ریشه در اورم ..... شخم بزنم .. وجودم را....

بدون اینها راحت تر به بهشت میروم .....


اگر امدی ....صدا خفه کن هم بیاور...

.میخواهم وقتی به جرم عشق و انتخاب .برچسب فاحشه میزنندم ...بغضم را در گلو خفه کنم ....


یک کپی از هویتم هم بیاور.....

برای وقتی که خواهران و برادران دینی به قصد ارشاد....

فحش و تحقیر تقدیمم میکنند....

بیاد بیاورم که کیستم....


یک تیغ هم بیاور موهایم را از ته بتراشم و بی واسطه روسری کمی بیندیشم.....


قیچی هم بیاور میخواهم هر روز اندیشه هایم را سانسور کنم .....


پودر رختشویی یادت نرود ...

تا شستشویی مغزی دهم مغزم را و پهن کنم روی بند تا ارمانهایم را باد باخود ببرد به انجااااایی که عرب نی انداخت....


اگر جایی دیدی که حق میفروختند ... برایم بخر. تا در غذا بریزم ....

ترجیح میدهم قبلا ا ز دیگران حقم را خودم بخورم .....


اگر پولی ماند یک پلاکارد بشکل گردنبند بخر......

تا رویش با کلمات بزرگ بنویسم .........


من یک انسانم ..... من هنوز یک انسانم ..... من هر روز یک انسانم.......



غاده السمان شاعره ...سوری