وکیل مدافع شیطان!!!


ﺑﺬﺍﺭ ﯾﻪ ﮐﻢ ﺍﻃﻼﻋﺎﺕ ﻣﺤﺮﻣﺎﻧﻪ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﯼ ﺧﺪﺍ ﺑﻬﺖ ﺑﺪﻡ

ﺧﺪﺍ ﺧﻮﺷﺶ ﻣﯿﺎﺩ ﺗﻤﺎﺷﺎﭼﯽ ﺑﺎﺷﻪ ! ﺍﻫﻞ ﺷﻮﺧﯿﺎﯼ ﻧﺎﺟﻮﺭﻩ
ﻓﮑﺮ ﮐﻦ! ﺗﻤﺎﯾﻼﺕ ﺷﻬﻮﺍﻧﯽ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺁﺩﻡ ﻣﯿﺪﻩ
ﺍﯾﻦ ﻣﻮﻫﺒﺖ ﺧﺎﺭﻕ ﺍﻟﻌﺎﺩﻩ ﺭﻭ ﻣﯿﺪﻩ، ﺑﻌﺪ ﭼﯿﮑﺎﺭ ﻣﯽ ﮐﻨﻪ؟

ﻗﺴﻢ ﻣﯽ ﺧﻮﺭﻡ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺳﺮﮔﺮﻣﯽ ﺧﻮﺩﺵ، ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻠﻮﺕ
ﺧﻮﺩﺵ، ﻭﺍﺳﻪ ﻓﯿﻠﻢ ﻣﺴﺨﺮﻩ ﺍﻟﻮﻫﯿﺘﺶ ، ﯾﻪ ﺳﺮﯼ ﻗﺎﻧﻮﻥ
ﻋﻠﯿﻪ ﺷﻮﻥ ﻭﺿﻊ ﻣﯽ ﮐﻨﻪ

ﺍﯾﻦ ﺳﺮﮐﺎﺭﯾﻪ ﺗﻤﺎﻡ ﺩﻭﺭﺍﻥ ﻫﺎﺱ

ﺑﺒﯿﻦ ﺍﻣﺎ ﺩﺱ ﻧﺰﻥ ! ﺩﺱ ﺑﺰﻥ ﺍﻣﺎ ﻣﺰﻩ ﻧﮑﻦ !

ﻣﺰﻩ ﮐﻦ ﺍﻣﺎ ﻗﻮﺭﺕ ﻧﺪﻩ

ﻫﺎ ﻫﺎ ﻫﺎ ! ﻭ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺩﺍﺭﯼ ﺍﯾﻦ ﭘﺎ ﺍﻭﻥ ﭘﺎ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ ، ﺍﻭﻥ ﺩﺍﺭﻩ ﭼﯿﮑﺎﺭ ﻣﯽ ﮐﻨﻪ؟ !

ﺩﺍﺭﻩ ﺍﺯ ﺧﻨﺪﻩ ﺭﯾﺴﻪ ﻣﯿﺮﻩ! ﻣﺮﺩﻡ ﺁﺯﺍﺭﻩ ،

ﺍﻭﻥ ﯾﻪ ﻣﺎﻟﮏ ﻣﻔﻘﻮﺩ ﺍﻻﺛﺮﻩ

ﺍﻭﻧﻮ ﺑﭙﺮﺳﺘﻢ؟

ﻫﺮﮔﺰ


ﺁﻝ ﭘﺎﭼﯿﻨﻮ / ﻓﯿﻠﻢ ﻭﮐﯿﻞ ﻣﺪﺍﻓﻊ ﺷﯿﻄﺎﻥ /


‏ﺑﺬﺍﺭ ﯾﻪ ﮐﻢ ﺍﻃﻼﻋﺎﺕ ﻣﺤﺮﻣﺎﻧﻪ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﯼ ﺧﺪﺍ ﺑﻬﺖ ﺑﺪﻡ

ﺧﺪﺍ ﺧﻮﺷﺶ ﻣﯿﺎﺩ ﺗﻤﺎﺷﺎﭼﯽ ﺑﺎﺷﻪ ! ﺍﻫﻞ ﺷﻮﺧﯿﺎﯼ ﻧﺎﺟﻮﺭﻩ
ﻓﮑﺮ ﮐﻦ! ﺗﻤﺎﯾﻼﺕ ﺷﻬﻮﺍﻧﯽ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺁﺩﻡ ﻣﯿﺪﻩ
ﺍﯾﻦ ﻣﻮﻫﺒﺖ ﺧﺎﺭﻕ ﺍﻟﻌﺎﺩﻩ ﺭﻭ ﻣﯿﺪﻩ، ﺑﻌﺪ ﭼﯿﮑﺎﺭ ﻣﯽ ﮐﻨﻪ؟

ﻗﺴﻢ ﻣﯽ ﺧﻮﺭﻡ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺳﺮﮔﺮﻣﯽ ﺧﻮﺩﺵ، ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻠﻮﺕ
ﺧﻮﺩﺵ، ﻭﺍﺳﻪ ﻓﯿﻠﻢ ﻣﺴﺨﺮﻩ ﺍﻟﻮﻫﯿﺘﺶ ، ﯾﻪ ﺳﺮﯼ ﻗﺎﻧﻮﻥ
ﻋﻠﯿﻪ ﺷﻮﻥ ﻭﺿﻊ ﻣﯽ ﮐﻨﻪ

ﺍﯾﻦ ﺳﺮﮐﺎﺭﯾﻪ ﺗﻤﺎﻡ ﺩﻭﺭﺍﻥ ﻫﺎﺱ

ﺑﺒﯿﻦ ﺍﻣﺎ ﺩﺱ ﻧﺰﻥ ! ﺩﺱ ﺑﺰﻥ ﺍﻣﺎ ﻣﺰﻩ ﻧﮑﻦ ! ﻣﺰﻩ
ﮐﻦ ﺍﻣﺎ ﻗﻮﺭﺕ ﻧﺪﻩ

ﻫﺎ ﻫﺎ ﻫﺎ ! ﻭ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺩﺍﺭﯼ ﺍﯾﻦ
ﭘﺎ ﺍﻭﻥ ﭘﺎ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ ، ﺍﻭﻥ ﺩﺍﺭﻩ ﭼﯿﮑﺎﺭ ﻣﯽ ﮐﻨﻪ؟ ! ﺩﺍﺭﻩ ﺍﺯ
ﺧﻨﺪﻩ ﺭﯾﺴﻪ ﻣﯿﺮﻩ! ﻣﺮﺩﻡ ﺁﺯﺍﺭﻩ ، ﺍﻭﻥ ﯾﻪ
ﻣﺎﻟﮏ ﻣﻔﻘﻮﺩ ﺍﻻﺛﺮﻩ
ﺍﻭﻧﻮ ﺑﭙﺮﺳﺘﻢ؟

ﻫﺮﮔﺰ

ﺁﻝ ﭘﺎﭼﯿﻨﻮ / ﻓﯿﻠﻢ ﻭﮐﯿﻞ ﻣﺪﺍﻓﻊ ﺷﯿﻄﺎﻥ /‏


7 خرداد 93

الان یه مطلبی داشتم میخوندم درباره به قول خودشون حمام رفتن دهه شصتی ها که وقتی میرفتن آنچنان مادر محترم میشستشون که بعد حمام بیهوش میشدند و همه هم میگفتند آخی چه خواب راحتی رفته و الخ...

یاد خودمون افتادم و حمام رفتن های دوران بچگی.. اون زمان ما توی خونه حمام داشتیم اما نمیدونم چرا مادرای عزیز فکر میکردن توی این حمام های خونگی تمیز نمیشیم برا همین هر هفته با زور و اجبار میبردنمون حمام های بیرون.. دو نوع حمام اون موقع بود که البته فکر کنم الان هم هست اما خب چون مورد استفاده نیست شاید خیلی ها ندونن یکی حمام نمره بود یکی هم حمام عمومی خدا رو شکر ما خیلی حمام عمومی نمیرفتیم دستمون به دهنمون میرسید برا همین به حمام نمره میرفتیم که خصوصی بود البته گاهی وسط حمام کردن چند ساعته مان در میزدند و میگفتند مثلا حاج خانم فلانی اومده نمره خالی نبود میشه بیاد پیش شما و اونوقت مادر و مادربزرگ بزرگوارمون اجازه میدادند که حاج خانم هم به جمع ما اضافه بشه ... الغرض این حمام رفتن همیشه مصیبتی بود برامون که در عین سختی لحظات شیرینی هم داشت و لحظات شیرینش وقتی بود که از زیر کیسه زبر و ضخیم خانم دلاک که زنی بود به اسم ننه حسین که لاغر اندام و ریزه با پستان های آویزون و چروکیده بود  (تمام مدت که منو کیسه میکشید من چشمام به سینه هاش بود و برام جالب بود چرا اینجوری هستن) جان سالم به در برده بودیم و در پی اون می افتادیم زیر دستان قوی مادربرزگمون که خدا رحمتش کنه. مادر اقدس میذاشتمون بین دو پاش و در حالی که فقط سرمون بیرون بود شروع میکرد به شامپو کردن موهامون، چنان چنگ میزد این موهای بدبخت رو که هر ان فکر میکردیم الانه کله با همه مخلفاتش غلفتی کنده بشه خلاصه از این وضعیت هم به در میومدیم لیفی هم میزدنمون و حالا قسمت خوشمزه اش بود مادر اقدس به کارگرای حمام سفارش میداد تا برامون نوشابه بیارن و بعد از چند دقیقه یه عدد شیشه نوشابه پپسی کولا تگری رو بعد از اونهمه تلاش و تقلا نوش جان میکردیم و کمی تا قسمتی جون میگرفتیم... اما قسمت سخت تر ماجرا وقتی بود که حمام کردن هفتگی تمام شده بود و میخواستیم به سمت خونه بیایم خیلی فاصله بین خونه و حمام نبود اما تا میرسیدیم منزل انگار فرسنگ ها راه رو طی کرده بودیم...


یادش بخیر چه دورانی رو گذروندیم تازه حمام کردن های زمان جنگ زدگی خودش داستانی بود با ترس و لرز میومدیم شهر هول هولکی حموم میرفتیم و هر آن منتظر بودیم صدای آژیر قرمز و بعد اون صدای انفجاری بشنویم...  یادآوری اون روزا واقعا برام تلخه روزای خوبی نبود هر چند که لحظات شیرینی هم گاهی پیش میومد ...




28 اردیبهشت 93

گاهی آدم یه کارایی رو میکنه یا یه حرفایی رو میزنه که فقط از روی احساس و تصمیم های ناگهانی هستش و همین رفتار بعدا براش پشیمونی و یا حتی چه کنم چه کنم به بار میاره گاهی حرفی رو میزنی که فقط از روی سادگی و بی شیله بودنته اما بعد متوجه میشی خدای من چه غلطی کردی و گاهی این رفتارای احساسی حتی جبران ناپذیر هم میشن...


اینو نوشتم که بگم من متاسفانه توی زندگیم از این رفتارا زیاد انجام میدم از اونجایی که خیلی احساساتی تشریف دارم گاهی حرفی رو از روی سادگی میزنم که بعدا مثه آن حیوان باوفا (حالا چرا به این بنده خدا تشبیه کردن نمیدونم) پشیمون میشم... مثه امروز که حرفی رو زدم که بعدا با خودم خلوت کردم تازه فهمیدم چه گفتممممم البته نه اینکه این حرف امروز من عواقب بدی برام داشته اما برداشتی که ممکنه طرف مقابل کنه که البته حق هم داره میتونه وجهه منو خراب کنه...  گفتم خیلی مهم نبود اما دوست نداشتم این اتفاق میفتاد خلاصه نمیدونم دیگه چه وقت باید متوجه بعضی حرف ها و رفتارای ناشی از سادگی و احساساتم بشم و بی گدار به آب نزنم..


این پست رو فقط به عنوان درد دل و گلایه از خودم نوشتم و هیچ اعتبار دیگه ای نداره

26 اردیبهشت 93

این روزا نوشتنتم نمیاد نه اینکه حالم خوب نباشه نه بر عکس خیلی هم خوبم اما اصلا نمیدونم چی باید بنویسم و از چی باید بگم... چند وقتیه که البته میدونم کاملا توی نوشته های وبم مشخصه سعی کردم در رویه زندگیم تغییراتی بدم مدت ها بود خسته و بی انگیزه فقط زنده گی میکردم تصمیم گرفتم با همه مشکلات ریز و درشتی که برای هممون روزمره اتفاق میفته شادی ها رو ببینم و مشکلات رو چون شکلات بمکم و بخورم تا تموم بشه!!! تا الان موفق شدم البته گاهی مثل دیشب موضوعی پیش میاد که دلم از رفتار خودم میگیره اما باز سعی میکنم بهش اهمیت ندم و نذارم این اتفاقات مانع از شادمانیم بشه...


زندگی ارزش دویدن دارد، حتی با کفشهای پاره !



پیروزی یعنی :
توانایی رفتن از یک شکست، به شکستی دیگر
بدون از دست دادن اشتیاق ...



شاد و موفق باشید

حمیدرضا هندی

خیلی خوشمان آمد



لابد
به نظم و ترتیب تنهایی بر می خورد
اگر یک نفر می آمد و دور از تمام دنیا،
تنها بر سر من خراب می شد
زندگی را
در من مهندسی می کرد و
عذر بی کسی ام را می خواست..
چرب زبان عشق می شد و
لولای زنگار خورده نگاهم به زندگی را
از نو روغن کاری می کرد..
برای کابوس های تمام وقت من
زبان در می آوُرد و برای شادی، دلیل...
دست می انداخت، اشک را
و به بازی می گرفت شک را..
و به جنونم
آنقدر مظنون می بود
که به قدر کشیدن یک سیگار حتی،
از آغــــوشم عقب نشینی نمی کرد..
به کجای تقدیر خدا بر می خورد
اگر یک نفر می آمد که از هر سو مرا محاصره می کرد..
در هچل زندگی می انداخت تمامم را تا
جُم نخورم از بزنگاه آغوشش..
یک نفر..
که به وقت گرفتن چشمانم
تنها شکل اسم او
در ذهن کوچک تنهای من، نقش بندد..


سانسور نوشت های حمیدرضا هندی