19 فروردین 93

امروز هم تکراری بود مثل روزهای دیگه...

ساعت 9:30 از خواب بیدار شدم مثل همیشه اولین کاری که کردم کامپیوتر رو روشن کردم و بعد از رفتن به دستشویی و سر و صورت را صفا دادن به آشپزخانه رفتم و کتری رو از آب پر کرده روی گاز گذاشتم و روشنش کردم تا آب کتری جوش بیاد برگشتم به اتاقم و مثل هر روز تختم رو نامرتب رها کردم و تلویزیون رو روشن کردم و روی صندلی روبروی مانیتور کامپیوترم نشستم صفحه همیشگیم رو باز کردم چند روزیه که از سید خبری نیست فکر کنم اگه خدا بخواد دست از سرم برداشته و ازم ناامید شده از "ر ک" هم خبری نیست از دیروز که در جواب پیامش که از عشق برام نوشته بود و من برحذرش کرده بودم از این عشق و عاشقی و در واقع دلبستگی که در انتها به دلشکستگیش ختم میشه تا الان خبری ازش نشده خدا کنه بیخودی دل نبنده ...


فکر کنم آب جوش اومده باشه رفتم آشپزخونه صدای فیش فیش گاز میاد اما آب کتری جوش نیومده بوی گاز هم که میاد زیر کتری رو نگاه کردم ای وای من خاموش شده شیر گاز رو بستم و تا کمی هوا عوض بشه پنجره رو باز گذاشتم و شروع کردم به نگاه کردن بیرون و پارک پشت خونمون و بعدش نگاهم خیره موند به برج میلاد.. مدت هاست وقتی از پنجره آشپزخانه به بیرون نگاه میکنم همه حواسم به برج میلاد جمع میشه باز غبار هوا کدرش کرده ولی مشخصه هنوز آلودگی هوا به مرحله خفه کردن آدما و حیوونا و گیاهان نرسیده و باز آرزو کردم کاش بارون بیاد اونم هر روز روزی 2 ساعت... آخ که چقدر بارون رو دوست دارم اون هوای گرفته و مه آلود چقدر حال و هوام رو عوض میکنه اینجور مواقع پر میشم از غم که اسمشو گذاشتم "غم شادی" .. یه نشاط غم آلوده عجیبی سراپام رو میگیره انگاری عاشق میشم عاشق....

 برمی گردم و زیر کتری رو روشن میکنم و بر میگردم توی اتاقم. تلویزیون رو مثل این چند وقته تعطیلات عید از این کانال به اون کانال میکنم بلکه یه فیلم درپیتی شاد ایرانی پیدا کنم مدت هاست که طاقت دیدن فیلم های غمگین یا هیجان دار رو ندارم حال پریشونم رو پریشون تر میکنند..

نشستم پای کامپیوتر  فیلترشکن رو باز کردم و رفتم توی فیس بوک. مریم بود و باز نوشته های سیاسی و احساسی و گاه جنجالیش... دوست دارم این بی کله بودنشو اما من مثل اون نیستم می ترسم مثل خیلی های دیگه که البته ترسم بی دلیل نیست بر میگرده به سال ها پیش و خاطرات دردناک اون سال ها... بگذریم شهرام هم هست یه تعداد عکس هم پسر داییم از روزهای تعطیلی گذاشته لایکشون کردم .. اونقدر سرعتم کمه که بی خیال شدم و از پیجم در اومدم و فیلتر شکن رو بستم و باز برگشتم به صفحه همیشگی و خوندن نوشته هایی که روی صفحه ام اومده بود بعضی ها از آزادی سربازای آزاد شدمون مطلب گذاشته بودن خدا رو شکر که این 4 تا جوون جون سالم به در بردن هر چند یکیشون طعمه چنگال بی رحم مرگ شد ننگ به سیاست و مکرهای سیاه این دغل بازان...

وایییییی چی میبینیم "ب" برگشته چقدر خوشحال شدم از دیدن پروفایلش.و اونقد ذوق زده شدم که فوری براش یه پیام دادم که خوش برگشتی مرد ... و اونم مثل همیشه با اون طنز قشنگش برام نوشت چاکرخاتیم... بعضی ها هر چند مجازی نمی دونم چرا اینقدر واقعی و ملموس هستند و به آدم انرژی میدن...

وای باز فکر درست کردن ناهار افتادم اگه سنبل نبود خودمو با یه چیزی سیر میکردم اما خب بچه از مدرسه میاد و مسوولیت سیر کردن شکم اون با منه... اما حوصله اش نیست امروزم باز ماکارونی درست میکنم سنبل خاله دوست داره خودمم یه چیزی میخورم مهم نیست ...

سنبل اومد و ناهار رو براش آماده کردم تازه کلی خوشحال شد و تشکر کرد بچه ام... بعد از شستن ظرف ها و ریختن یه چای برگشتم به اتاقم و ولو شدم جلوی مانیتور یه رفرش کردم دیدم بله "ر ک" پیام داده که حذر از عشق نتوانم وووو آخه دیوانه عشق چی کشک چی بی خیال بابا... به هر کی دل دادم ازم دل برید تو رو دیگه کجای دلم بذارم...

خوابم نمیاد اما حوصله نشستن پای کامپیوتر و کار دیگه ای رو هم ندارم میرم توی تختم و به زور خودم رو خواب کردم همینکه چرتم گرفت موبایلم زنگ خورد برداشتم نیگاش کردم شماره ناشناس بود نمیخواستم جوابش رو بدم بی جواب گذاشتمش تا قطع شد دوباره زنگ خورد نیگا کردم دیدم رهامه عجببببببب پس دیشب قول داد فردا بهت زنگ میزنم و مفصل حرف می زنیم میخواست از محل کارش زنگ بزنه که وسط کارش باشه و نشه مثل قبلنا ساعت ها حرف بزنیم... اینم عوض شد یک سال و نیم دنبالم بود و وقتی دلم رو سپردم بهش بی اعتنا شد اونی که هر شب هر شب زنگ می زد اونی که گاهی اول شب زنگ میزد میگفت نخوابی تا بهت زنگ بزنم بعد 2 نیمه شب زنگ می زد و تا 5 صبح باهام حرف می زدو ... حالا بیشترین مدت زمانی که توی این هفته با هم حرف زدیم 10 دقیقه است که اونم مال امروز بود بهونه اش هم کار زیاده... خسته شدم از این دل دادن های احمقانه خودم و دل به دست نیاوردن های درد آور ... بهش گفتم اگه جای دیگه سرت گرمه از الان بهم بگو الان راحت تر میتونم تمومش کنم اما هر چه بیشتر بگذره دل بستگیم بیشتر میشه و دل کندن برام سخت تر میشه میگه 50 درصد دلت رو نگه دار خرجش نکن!!! بند رفتم سکوت کردم فهمید ناراحت شدم به سختی نفسم بالا اومد و ازش پرسیدم واقعا؟؟؟!!! که زد زیر خنده و گفت شوخی کردم!!! شوخی بود؟؟ من مطمئنم نبود بلکه یک واقعیت بود رهام دلش با من نیست آخه من اون زن کمرباریک با باسن برجسته و سینه های درشت نیستم و چیز دیگه ای هم ندارم برای جذب یه مرد که دورش شلوغه و خاطرخواه زیاد داره..

وقتی این چیزا رو با خودم تکرار میکنم قلبم فشرده میشه و چشام پر اشک... دارم به کجا میرم به قهقرااااااا.... بی خیال بازم بی خیال....


تا 5 عصر خوابیدم و با صدای زنگ در خونه از خواب بیدار شدم سنبل خوابش برده باید درو باز کنم مامانشه از سر کار اومده ای بابا امروزم شلوارمو خیاطی نبردم امان از تنبلی... فردا دیگه حتما باید ببرمش چون پس فردا که پنج شنبه است باید برم آرایشگاه دیگه وقت نمیکنم شلوارم رو ببرم خیاط...

ساعت 10 شب زنگ زدم سعید آقا دیروز دیدم نوشته حالش خوب نیست باید حالش رو بپرسم این مرد یه فرشته است مهربان و دادرس.. کاش عاشقم میشد کاش دوستم داشت سعید آقا مردیه که یه زن میتونه بهش تکیه کنه و مطمئن باشه پشتت رو خالی نمیکنه ولی خب زورکی که نمیشه کسی رو وادار کرد دوستت داشته باشه این یه احساسه که برای من یه زمانی نسبت به اون بود و برای اون نبود... اینم یه یادواری دردناک دیگه البته الان دیگه دردش کمتر شده یه زمانی بهش فکر میکردم خیلی دردم میومد ....

دوست دارم قلمم اونقدر روان بشه و سلیس که همه بیان بخونن نیاز دارم این حرف ها رو به اشتراک بذارم اما خب به کسایی که منو میشناسن که نمیتونم آدرس وبلاگم رو بدم چون اینا نانوشته هاییه که نباید بنویسمشون اما نوشتم دلم میخواد خالی بشم اینا اعترافات یک زن شکست خورده، تنها، دردمند وووو هست... آره از اینکه آشناهام بیان منو بخونن و من بی نقاب رو ببینن و بعد قضاوتم کنند هراس دارم...

برای همین اسم ها رو عوض کردم و فضا رو کمی تغییر دادم و ناشناس وبلاگ زدم و امیدوارم کسانی به وبلاگ یک زن ناشناس که نویسنده هم نیست و فقط روزمرگیش رو قراره اینجا بنویسه علاقمند بشن و همراهیم کنند....


یا حق



نظرات 2 + ارسال نظر
فرهاد چهارشنبه 20 فروردین 1393 ساعت 18:42 http://an-rozha.blogsky.com/

خودتم ایول داری اولین کسی هستی که نظر دادی. هرجا دوس داشتی واسم با ارزش بود. راستش همینجوری خوندم نشد که دنبال هنر برم. مرسی عزیز نظر دادی

حتما برو در اولین فرصت پی اش رو بگیر بازم میگم حیفه
منم ممنون از حضورت

فرهاد چهارشنبه 20 فروردین 1393 ساعت 15:21 http://an-rozha.blogsky.com/

سلام. واقعا قشنگ مینویسی . یک لحظه حس کردم خودم دارم این صحنه ها رو می بینم درود بر شما...
مرسی که سر زدی بازم بیاین پیش ما

سلام بر شما بازم ممنون که اومدید مطمئن باشید زود زود بهتون سر خواهم زد...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد